یک پوینده تاریک



این دو روز خیلی روزهای خلوتی بود و جز یه مهمون یه ربعه کسی نیومد و منم از صبح با کامپیوتر لعنتی درگیرم و خانواده ام هم برای دید و بازدید رفتن خونه یکی از اقوام .

امسال برخلاف عید پارسال که عالی بود اصلا عید خوبی نیست ، حس و حال عید رو نداره .

بی انگیزگی شدیدی تو من داره موج میزنه که بیشترش بخاطر روزمرگی شدیدی که دچارش هستم،همش تکرار و تکرار و حتی عید ها هم برام تکراری شدن.

خیلی وقت میشه که احساس زنده بودن نکردم و دارم ادم مزخرفی میشم

یه ادم بیخیال،مرده،گاهی اوقات غمگین.

گذر زمان بیشتر باعث میشه تا احساس پوچی تو من قالب بشه و کم کم دارم به این نتیجه میرسم که زندگی یعنی دویدن به دنبال هیچ و هیچ و هیچ.





سال ۹۸ هم به همین زودی از راه رسید.

انگار همین چند روز پیش بود که از اومدن سال ۹۲ خوشحال بودم اما راستش الان نسبت به سال جدید بی تفاوتم هیچ فرقی برام نداره.

امروز یه روز پر رفت امد تو خونه ما بود و هم برای نهار و هم برای شام مهمون داشتیم.

یه روز شلوغ،پرسرصدا و زودگذر.

برای اولین بار بود که یه همچین روزی رو تجربه میکردم چون واقعا روز شلوغی بود.



سال کم کم داره تموم میشه و من تو شیش ماه دوم سال سه بار کار عوض کردم!

یه زمان خیلی برام مهم بود و اینجور موقع ها کلی ناراحت میشدم اما انگار دیگه برام مهم نیست،راستش هیچی دیگه برام مهم نیست.

شاید از کمبود انگیزه باشه و شایدم از چیز دیگه اما بدجور خودمو زدم به کوچه علی چپ .

یه وقتایی اصلا تو این دنیا نیستم

دیگه خیلی چیزا برام بی معنی شده،خیلی کمتر به گذشته فکر میکنم و بدتر ازهمه اینه که اصلا به اینده فکر نمیکنم.

اینده برام خیلی مبهمه.



۹۷.۹۶.۹۵.۹۴.۹۳.۹۲.۹۱.

چقدر سالها زود میان و میرن،خیلی زود.

عمر بر خلاف چیزی که ادم تصور میکنه خیلی کوتاهه.

این سالها برام انقدر زود گذشتن که باورش خیلی برام سخته و انگار از دهه سوم زندگی به بعد زمان پنج سال پنج سال میره جلو.

چیزی تا تموم شدن دهه نود نمونده،دهه ای که جوونی ما توش شروع شد.

.


این چند وقت توی سرم پرشده از افکار احمقانه.

فکر کردن به ادمی که نباید بهش فکر کنم.

قبلا تو خواب دیدنش اذیتم میکرد اما الان ناخودآگاه بهش فکر میکنم.

دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم اما انگار دست خودم نیست.

این حس نه دوست داشتنه و نه عشق چون هر دو رو قبلا تجربه کردم و این شبیه به هیچ کدوم نیست و نمیدونم اسمش رو چی باید بزارم.

از ذهنم برو بیرون لعنتی!


سرم خیلی شلوغ شده.

خودم هم نمیدونم باید چیکار کنم،همه چی باهم قاطی  شده و هیچ چیز هم اونجوری که من میخوام پیش نمیره و زمان هم با سرعت میگذره.

البته خدا رو شکر دیگه خوابش رو نمی بینمو مثل اینکه داره از زندگیم پاک میشه و شاید این تنها اتفاق مثبت اینروزای من باشهاز شرش راحت شدم و این خواب ها بدجور اذیتم میکردن.

ازش بدجور تنفر پیدا کردم.




تپش قلب و سردرد و حالت تهوع دارم.

چه روز مزخرفی بود و معلوم نیست که روزهای مزخرف تری هم تو راه باشن یا نه.

روز های عمرم بلا استثنا همه یا تکراری ان و یا مزخرف .

تنهایی تنهایی تنهایی.

یه زمان انقدر دورم شلوغ بود که تا نصف شب بیرون بودم اما الان اخرین باری که تلفنم زنگ خورده حدودا برای سه ماه قبله و راستش اصلا اهنگ زنگ گوشیم رو نمیدونم چیه.

و این یعنی تنهایی محض.

گاهی باورم نمیشه کسایی که داداش صداشون میکردم الان سالهاست حتی یه زنگ یا حداقل اس ام اس نزدن که زنده ای هنوز؟!

اون ادما،اون ادعا ها،اون رفاقت ها به ماه نکشیده فراموش شدن،انگار نه انگار که ما یه زمان ادعای رفاقتمون ماتحت خر رو پاره میکرد.

اوایل گه گاهی بهشون زنگ میزدم اما بعدا که دیدم اونا هیچ وقت زنگ نمیزنن منم بیخیال شدم و الان بعد گذشت 6 سال هیچکدوم هیچ سراغی هم ازم نگرفتن.

اره 6 سال از اون روزای عجیب گذشت و روزگار بهم ثابت کرد رفاقت احمقانه ترین کلمه دنیا بعد از عدالت هستش.

تا چند وقت پیش یکیشون رو بعضی وقتا پشت موتور تو خیابون میدیدم و ازش سراغ کسایی رو که باهاشون در ارتباط بود رو میگرفتم اما اون رو هم یکسالی هست ندیدم.

با گذشت سالها این عدد ها هی بیشتر میشن و خاطره ها کمرنگ و کمرنگ تر،شاید وشاید روزی از کنار هم بگذریم و همدیگه رو نشناسیم.



چه روز مزخرفیه امروز.

انقدر که همسایه بغلیمون با سر و صداش اذیت کرد اخر مجبور به دادن تذکر شدیم و موقع تذکر کار به جنگ لفظی کشید

از اولش هم با تذکر مخالف بودم و نظرم رو این بود که به صاحبخونه اش بگیم تا اون وارد عمل بشه اما خوب هر چی تلاش کردم نتونستم حرفمو به کرسی بنشونم سر اخر اون چیزی که فکر میکردم شد،یه  درگیری لفظی شدید و ریده شدن به اعصابمون.

قبلا یعنی حدود پنج،شیش سال قبل خیلی اهل دعوا بودم بیش از حد اما کم کم فهمیدم چقدر کار احمقانه ایه،یه کار خیلی احمقانه.

اما امروز انگار برگشتم به اون دوران .(یه جور میگم اون دوران که انگار مارادونا از عصر طلاییش یاد میکنه)

بدجور داد و هوار کردم خط و نشون کشیدم و حتی کار داشت به درگیری فیزیکی هم میکشید اما همسایه ها نذاشتن.

الان بعد نیم ساعت تنها چیزی که از این به اصطلاح حماسه برام مونده یه اعصاب له و خرده .

دعوا هیچ برده یا بازنده ای نداره ،طرفین دعوا همه یه مشت بازنده ان .

همیشه اگر برام مشکل دعوایی پیش بیاد اولین کاری که میکنم یه معذرت خواهیه و گفتن کلمه "سالاری شما" و فراموش کردن قضیه اس ولی این حرکت امروز جواب نمیداد و باید جنگ جنگ تا پیروزی میشد.

 امروز متاسفانه یه فلاش بک رفتاری به گذشته زدم و خلاصه ریدم و الان هم خیلی عصبانی ام و تیتر مزخرفی بیش نیست.

 




در حال حاضر امید به زندگی و اینده ام در حد صفره،یه صفر کله گنده.

راستش رو بگم اینروزا انقدر پوچ برام میگذره که حتی فکرشم نمیشه کرد.

پوچ و تو خالی و بدترین قسمت اونجاست که کاملا به این وضع عادت کردم و خیلی وقتا نسبت بهش بی تفاوتم.

حتی دیگه خیلی کمتر به گذشته فکر میکنم .

انقدر بیخیال زندگی میکنم که هیچ جوره نمیشه توصیفش کرد،دیگه خیلی چیزا برام بی اهمیت شدن و دیگه نگران اینده،کار،گذشته و خیلی مسائل دیگه نیستم. . .


گاهی اوقات میشه از کار ها رفتار های خانوادم حیرون میمونم،تو این چند سال پوستمو از لحاظ مالی کندن و بعد یه رفتار ها و حرف هایی میزنن که میمونم.

از این وقاحت از اینهمه نمک نشناسی.

حالا انگار یادم نیست زمانی که پول نداشتم چه رفتاری باهام داشتن.

انگار یادم نیست وقتی دختری رو میخواستم کوچکترین حمایتی ازم نکردن و دریغ یه کمک کوچیک و اما وقتی که قضیه برعکس بود و کمک میخواستن هر چی داشتم بهشون دادم و با اون پولا حداقل میتونستم یه ماشین اون موقع برای خودم بخرم اما حالا با اون پول حتی موتور هم نمیشه خرید.

حالا با اینکه هیچ غلطی برام نکردن اما دو قورت نیمشون هم باقیه.

انگار پسرای مردم رو نمیبینم که خانوادشون براشون چه کارها که نمیکنن اما برای ما موقع داشتن با ادم غریبه میشن و موقع نداری فرزند دلبندشون رو پیدا میکنن.

دوست دارم برم یه جای دور،برای همیشه برم. . .



امروز دوباره به همدیگه خیره نگاه میکردیم 

بهم نگاه می‌کرد و لبخند میزد و به بعضی از حرفام که آنچنان بامزه نبودن می‌خندید و نگاهم می‌کرد. 

فهمیده که یه حسی بهش دارم و باید اعتراف کنم که دوسش دارم. 

آره دوسش دارم، خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیخیالش بشم اما واقعیت اینه که بهش علاقه پیدا کردم.

ای کاش میدونستم تو فکرش چی میگذره. 




چند روزی هستش که تو محل کارم دختری وارد کارمون شده و از قضا قسمتی که کار  میکنه نزدیک جایی که من کار میکنم و نمیدونم چرا هی تو چشم هم زل میزنیم و به هم نگاه میکنیم.

این زل زدن ها اصلا عادی نیست.حداقل میشه گفت هر دو طرف تمایل دارن و شاید یه ارتباط چشمی باشه

البته اصلا حرفی با هم نمیزنیم و و رابطه کلامی ای با هم نداریم.

دلیل این نگاه ها از سمت من یه علاقه خیلی خیلی کم و یا شاید یه هوسه اما دلیل نگاه های اون چیه؟

ای کاش از ذهنش خبر داشتم

شایدم همه اینا توهمه شاید.


دو روزی میشه که ندیدمش و امروز هم کار به اون صورت نبود و نیومده بود و منم برای یه سری خرده کاری ها چند ساعت صبح رفتم. 

صبح چیزایی عجیبی راجبش از همکاراش شنیدم، چیزای بد. 

فهمیدم از لحاظ اخلاقی دختر نرمالی نیست و از این بابت وضعیت بدی داره، به اصطلاح پسر بازه و وله. 

ادم فوق العاده دروغگو ای هم هست متاسفانه. 

سخته بفهمی ادمی که کم کم داری بهش علاقه مند میشه ادم ناجوریه 

مطمئن نیستم فهمیده بهش علاقه دارم یا نه اما حسم بهم میگه فهمیده. 

دلم باهاشه اما عقلم چیز دیگه ای میگه. 

شاید اگه دوسم داشت. 




اینروزا حالم خیلی بده در حدی که مادرم مدام درحال پرسیدن اینه که چی شده؟ به چی فکر میکنی؟چت شده؟؟ 

تو حالت خلسه ام انگار. 

نمیتونم به مادرم بگم که عاشق شدم، نمیتونم بگم عاشق یه دختر ول شدم، یه دختر غیر قابل اعتماد با یه خانواده داغون. 

هر روز میبینمش و به چشم هم خیره میمونیم و انگار هر دو تو دلمون چیزی برای گفتن داریم. 

حس میکنم دوسم داره، اما مانع بزرگ اخلاقیات و خانوادشه چون از اون دخترای پسر بازه و خانوادش هم داغونن. 

لعنت به من که به همچین دختری دل باختم. 





فکر میکردم بهم وابسته شده که هر روز بلند میشه میاد چون خیلی عجیب بود ولی امروز نیومد و فهمیدم کاملا اشتباه فکر میکردم.

شاید اینجوری بهتر شد که حداقل از فکرش بیام بیرون، حداقل از این فکر و توهم که دوسم داره خلاص بشم.

امیدوارم فردا و فردا ها هم سر و کله اش پیدا نشه و این حس از بین بره. 

میدونم تیتر با متن در تضاده اما تیتر رو با دلم نوشتم و متن رو با عقلم. 



این دو روز خیلی فکر کردم به اینکه باهاش چیکار کنم.

راستش اول میخواستم از این به بعد بهش بی محلی کنم اما راستش دلم نمیاد ناراحتش کنم، هم دلم نمیاد و هم نمیتونم چون دوسش دارم.

ای کاش میدونستم تو اون کله چی میگذره، خودم حس میکنم بهم امید بسته و پیش خودش فکر کرده من عاشقشم که درست فکر کرده. 

نمیدونم شایدم هدفش از اون رفتارها و نگاه ها سرکار گذاشتن و تیغ زدن من باشه. 

خودشم میدونه من هیچی ندارم و از شرایط کاریم و درامدم تا حدودی با خبره و میدونه که وضعیت مالیم در حد ازدواج نیست و امکان  داره از این دخترایی باشه که به هر پسری پا میدن و من زیادی جدی گرفتمش. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

samira789 شارژ رایگان حفاظ رودیواری خبرهای برتر ورزشی برهه برهنگی بـــــــــحر العلوم ehc-co وبلاگ کولر گازی ایران رادیاتور زیرنویس سریالی های ترکی